سفارش تبلیغ
صبا ویژن
احترام به پدر (چهارشنبه 87/3/29 ساعت 11:13 عصر)

 

طنز

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودم کسی نیست ، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند. رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن موها، غِفِلتی از ریشه و پیاز می کندشان! از بار چهارم، هربار که از جا می پریدم با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:>> تو چت شده سلام می کنی. یک بار سلام می کنند.<< گفتم:>>راستش به پدرم سلام می کنم.<< پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:>>چی؟به پدرت سلام می کنی؟کو پدرت؟<< اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:>>هربار که شما با ماشینتان موهایم را می کَنید پدرم جلوی چشمم می آد و من به احترام بزرگ تر بودنش سلام می کنم!<< پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:>>بشکنه این دست که نمک نداره...<< مجبوری نشستم و سیصد ، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تا کارم تمام شد!





 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 23 بازدید
    بازدید دیروز: 12
    کل بازدیدها: 14459 بازدید
  • درباره من
  • مطالب بایگانی شده
  • اشتراک در خبرنامه
  •  
  • لینک دوستان من
  • لوگوی دوستان من
  •